گوشواره های براق!
هر کاری می کردند، گریه دختر کوچولو قطع نمی
شد. از گوشش بدجوری خون می چکید...
مرد نفس زنان، پشت نخل نشست. آرام مشتش را باز
کرد. گوشواره های کوچک، عجیب برق می زد!
میرشمس الدین فلاح هاشمی – تهران
نگاشته شد بتاریخ
بیستم مرداد ماه هزار و سیصد و نود و یک شمسی |