نذرِ بزرگ
میخواست نذر درست و حسابی کند. مثل رسول، که
گوسفند نذرش کرده بود. یا مرتضی، که پدرش گفته
بود کنکور قبول بشوی، لپههای قیمه مسجد را من
میدهم. پدر سینا هم که هر سال برای شب هفتم
محرم برنج میداد. لابد امسال نذری بزرگتری هم
کرده بود. میخواست به پدرش بگوید تو هم یک
نذر کن. این مسجد خیلی حاجت میدهد. پدر داشت
با مادر صحبت میکرد. سقف خانه چکه داده بود.
مادر گله داشت. پدر قول داد نسیه هم که شده،
درستش کند.
به آشپزخانه مسجد رفت. به حاج حسن خادم گفت که
از این به بعد هر شب، برای شستن ظرفها رویش
حساب کند. خادم خندید و گفت: «من حرفی ندارم،
به شرط اینکه بعد شب اول در نریها.»
سجاد ابرو بالا انداخت و با خودش گفت : «نذره،
مگه میشه آدم در بره!»
مرضیه نفری – قم
نگاشته شد بتاریخ
بیستم تیر ماه هزار و سیصد و نود و یک شمسی |