رها
چه خوب بود نوکری! شنیدن، دویدن، امر مولا را
اطاعت کردن. چه خوب بود صاحب داشتن!
حالا چه کرده بود که حسین(علیه السلام)
میخواست رهایش کند؟ آزادی؟ چقدر دلش شکست!
تا امروز ندانسته بود یک برده است. سیاه! با
بدنی بد بو و نسبی پست! که از خیلی دورها
آوردهاندش!
تا امروز نفهمیده بود یک برده است بس که
حسین(علیه السلام) آقایی داشت. حالا که آن
تنهای پاک و جانهای شریف را میدید که
میروند و به خاطر دفاع از مولای او کشته
میشوند؛ دلش میخواست... میخواست او هم
خاندان بزرگ و نسب و شرافتی داشت تا مولایش به
او هم اذن میداد.
چه کند؟ برود؟
قدم به تقاضا پیش گذاشت. تا به حال هیچ وقت
پیش حسین(علیه السلام) نلرزیده بود.
اذن خواست.
شنید.
دوید.
دشمنان ریشخندش کردند!
سرش به دامن حسین(علیه السلام) بود که جان
داد.
عطر خوشی از خونهای تنش بیرون میزد. چه خوب
بود صاحب داشتن!
فاطمه قنبریان – تهران
نگاشته شد بتاریخ
شانزدهم دیماه سنه هزار و سیصد و نود شمسی |