آخرین دعوت
تمام یارانش رفته بودند. تنها، تشنه، خسته، در رزم جامهای خیس از خونِ زخمهای عمیقش؛ به تماشا ایستاده بود، جهانی را که در آتش میسوخت. چشمهایش مطمئنتر از آن بودند که بتوان فهمید نگران است. اما بود.
برای تمام کسانی که جا میماندند نگران بود. این همه راه را آمده بود. نامهها داده بودند و دعوت شده بود. نامهها داده بود و دعوت کرده بود تا کسی جا نماند. حالا لحظههای آخر بود. جهان پیش چشمانش میسوخت. میخواست فریاد بزند: «آیا کسی هست که یاریاش کنم؟ که نجاتش دهم از این دوزخ؟» اما نگفت.
خواست طوری بگوید که نافهمترینها بفهمند. که سنگین ترین دلها بلرزند. که هلهلهها راه صدا را سد نکند. که کسی جا نماند؛ تا ابد.
رو به دشمنترین دشمنانش مثل رعد غُرّید: «کیست مرا یاری کند؟»
محمد مقتدایی راد – کرج
نگاشته شد بتاریخ
بیست و پنجم آبانماه سنه هزار و سیصد و نود شمسی |