فهرست ۩
نشر ِ نظر
۩
هم داستانی‌ها
۩
نگارخانه
۩
نقطه‌های عاشورایی

 
 
       
 

هم نوا

زن سرودی را که قرار بود صبح در کلیسا بخواند، زمزمه می‌کند و می‌اندیشد: شاید او بیمار شده!
دستش روی دنده و پایش روی ترمز مانده است. آندره کوچولو صورتش را به شیشه چسبانده و بیرون را تماشا می‌کند: «ماما! چرا نمی‌ری؟»
زن از آینه، امتداد دسته زنجیرزن را می‌بیند و به نوای مداح که با صدای سنج، طبل و زنجیر در هم آمیخته گوش می‌دهد: «این حسین کیست که عالم...» می‌گوید : «باید همه‌ی این آدما رد بشن تا بتونیم بریم.»
فکر می‌کند چه بدشانسی بزرگی! بعد از کلی تمرین، درست روزی که می‌خواست برای اولین بار، در گروه کُر سرود بخواند، ویلما آمده بود و گفته بود: «دوستان، برنامه به هم خورده. پدر وازگن امروز نمی‌تونه بیاد، پدر جوزف هم مسافرته.»
زن پایش را از روی ترمز برمی‌دارد و ترمز دستی را بالا می‌کشد. آندره داد می‌زند: «ماما اونجا را!» زن به جایی که آندره نشان می‌دهد زل می‌زند.
پدر وازگن با ریش بلند سفید بر روی پیراهن سیاه، در ردیف آخر دسته، با سینه‌زنها جلو می‌آید.

شیرین اسحاقی – تهران

نگاشته شد بتاریخ
پنجم مهر ماه سنه هزار و سیصد و نود شمسی