فهرست ۩
نشر ِ نظر
۩
هم داستانی‌ها
۩
نگارخانه
۩
نقطه‌های عاشورایی

 
 
       
 

حسرتی که به دل ماند و نماند

از بچگی آرزو داشت ظهر عاشورا، علامت را روی دوشش بگذارد و جلودار دسته باشد. همه می‌گفتند: «کوچکی، بزرگ که شدی بیا.»
بزرگ شد، میان کسانی که داوطلب بودند علامت را بلند کنند، از همه لاغرتر بود. گفتند: «برو سربازی، بر و بازو که پیدا کردی بیا.»
سرباز شد. جبهه رفت. اسیر شد.
محرم بود که برگشت، با آستین‌های خالی که به سر شانه‌اش سنجاق شده بود و نگاهی که هنوز رنگی از حسرت داشت.

نیلوفر مالک – تهران

 

 

 

 

 

نگاشته شد بتاریخ
یکم مهر ماه سنه هزار و سیصد و نود شمسی