حسرتی که به دل ماند و نماند
از بچگی آرزو داشت ظهر عاشورا، علامت را روی دوشش بگذارد و جلودار دسته باشد. همه میگفتند:
«کوچکی، بزرگ که شدی بیا.»
بزرگ شد، میان کسانی که داوطلب بودند علامت را بلند کنند، از همه لاغرتر بود. گفتند:
«برو سربازی، بر و بازو که پیدا کردی بیا.»
سرباز شد. جبهه رفت. اسیر شد.
محرم بود که برگشت، با آستینهای خالی که به سر شانهاش سنجاق شده بود و نگاهی که هنوز رنگی از حسرت داشت.
نیلوفر مالک – تهران
نگاشته شد بتاریخ
یکم مهر ماه سنه هزار و سیصد و نود شمسی |