دوباره عاشورا
مرد جلوی آینه ایستاد. دیگر کلافه شده بود. تا
کی تحمل حرف و نگاههای آزار دهندهی این و آن
را داشت. یک بار پیرزنی، تف به صورتش انداخته
بود و گفته بود خدا لعنتت کند! پسرش میگفت
توی مدرسه همه دستش میاندازند. و زنش
مینالید نزدیک محرم که میشود، هر شب کابوس
میبیند. مرد به صورت زمخت و خشن خود نگاه کرد
که انگار ساخته شده بود برای شمر شدن. باید
لباس میپوشید.
ریحانه صبوری
نگاشته شد بتاریخ
نهم مردادماه سنه هزار و سیصد و نود شمسی |