خشت اول
نظرات
هم رهان ما
برای شما

 

 

 
 
       
 

امید

از همان لحظه‌ای که مرد بر پشت اسبش نشسته بود و دور شده بود، چشم‌ها با امید دوخته شده بود به راه، منتظر برگشنتش.
گرد و غبار پشت اسب که خوابیده بود، هنوز چشم‌ها به راه بود.
رفتنش که طولانی شده بود و برنگشته بود، امید جایش را داده بود به دلشوره‌ای عجیب که ته دلشان چنگ می‌انداخت.
با این همه چشمشان که به من می‌افتاد برق اطمینانی می‌دوید توی نگاهشان.
لازم نبود کاری کنم. همین که راست و استوار ایستاده بودم، کافی بود که دلشان قرص شود.
حسین(علیه السلام) که آمد و عمودم را کشید، روی خاک که افتادم، آن ته مانده امیدی هم که مانده بود نقش بر آب شد.
دیگر همه می‌دانستند که عباس(علیه السلام) دیگر برنمی‌گردد.

فاطمه قنبریان – تهران

 

نگاشته شد بتاریخ
سی تیرماه سنه هزار و سیصد و نود شمسی