تلافی
خنجرش را بیرون آورد و به سمت میدان قدم
برداشت. اباعبدالله(علیه السلام) مجروح و تشنه
روی زمین افتاده بود و تکبیر میگفت. شمر
نعرهای زد و خنجرش را بالا آورد. دستانش
لرزید و چشمانش پر از اشک شد. دوباره خواست
خنجرش را بالا ببرد که چشمهایش سیاهی رفت.
زانوهایش سست شد و بر زمین افتاد. پیرمرد،
نفسهای آخرش بود که اباعبدالله(علیه السلام)
را بالای سرش دید و غرق دستهای نوازش ارباش
شد.
تعزیه به هم خورده بود و مردم بر جنازه شمر
فاتحه میخواندند!
مهدی نور محمد زاده – تبریز
نگاشته شد بتاریخ
دهم خردادماه سنه هزار و سیصد و نود شمسی |