شرم
در خیمه تنها امام(علیه السلام) بود و او.
شمشیر را به دست مبارک مولایش داد و گفت:
«آمادهست یابن رسول الله.»
امام نگاهی به او و سپس شمشیر افکند و گفت:
«هم اینک از این جمع فاصله بگیر و تا میتوانی
دور شو. تا ساعاتی دیگر سپاه کافران بر ما
خواهند تاخت. به بلای ما مبتلا نشو؛ برو، تو
آزادی.»
اشک در چشمان و بغض در گلوی پیرمرد جمع شد.
شرم و ادب و حفظ شأن مولایش دهانش را بسته بود و زبان در کامش نمیچرخید تا حرفش را
بگوید؛ اما گفت: «مولای من؛ آزادی من همه آن
ایامی بود که غلام تو بودم و بندگی ذات یگانه
را کردم. تو میخواهی در این واپسین لحظات مرا
رها کنی و به بندگی غیر بدهی؟!! آیا چون
سیاهم... مرا لایق بهشت نمیدانی؟»
این بار امام بود که شرم کرد و زبان در کامش
نمیچرخید. سر به زیر انداخت و گفت: «بمان...»
و آنگاه سر بلند کرد و گفت: «شمشیرت را تیز
کن.»
سید مصطفی
فرقانی – تهران
نگاشته شد بتاریخ
بیست و پنجم
فروردین
ماه سنه هزار و سیصد و نود شمسی |