یک روز، یک
تعزیه
طبلها که به صدا درآمدند حـُر خودش را انداخت
روی زمین. دستهایش را گذاشت روی گوشها.
پاهایش را جمع کرد توی شکمش و فریاد زد: «یا
حسین، بدوین بچهها، دارن میزنن، پناه
بگیرین.»
بلندش کردند و روی دست بردند بیرون از صحنه.
عباس دوید لیوانی آب آورد و جلوی دهانش گرفت.
حر، سرش را برگرداند: «اول بچهها، فرمانده!»
مهیندخت حسنی
زاده – تهران
نگاشته شد بتاریخ
هجدهم فروردین
ماه سنه هزار و سیصد و نود شمسی |