قربانی
پدر، پسر را به قربانگاه فرستاد. پسر خنجر را
به دستان لرزان پدر داد و جلویش زانو زد و سرش
را بر تکه سنگ گذاشت.
پدر، پسر را به قربانگاه فرستاد. تیغ آفتاب
بود و تیغ خنجرهای برهنه. هجوم نیزه بود و
عطشی که فرو نمینشست.
پدر، پسر را به قربانگاه فرستاد. صدای شلیک
توپ بود و تیر و تفنگ و خمپاره. بوی خاک بود و
بوی خون.
□
پدر خنجر را کشید. نمیبُرید. از خوشحالی
فریادی زد و جوانش را به آغوش کشید. قربانیاش
قبول شده بود.
پدر توی خیمه منتظر بود. پسر برگشت. عطش
لبهایش را فرو بسته بود. خون دهانش را خیس
کرده بود. پسر بوی بهشت گرفته بود. قربانی اش
قبول شده بود.
پدر در آستانه ایستاده بود. توی دستش تکه
پارچهای بود با یک مشت خاک و گردن آویزی از
فلز. قربانیاش قبول شده بود.
زهرا طراوتی –
کرج
نگاشته شد بتاریخ
دهم فروردین
ماه سنه هزار و سیصد و نود شمسی |