نگاه مهربان
عموی من
اوووه! چنان دور
برداشته که دستانش را من زدم، هرکس نداند
انگار او کارش را تمام کرده. نخیر... بعد از
دستانش، شمشیر را بر دهان گرفت. شماها عقب
بودید، ندیدید. کسی جرأت نداشت نزدیک شود...
اصل... چشمانش بود... لا... مذهب... آدم را...
میخورد... اول... تی... تیر را... ااه ببینم،
آن دخترک آنجا به چه خیره شده لا... مذهب؟!
نرگس دیدهخانی
– تهران
نگاشته شد بتاریخ
پانزدهم دیماه سنه هزار و سیصد و هشتاد و نه شمسی |