مثل مولام عباس
(علیه السلام)
اولین بار که
دیدمش خسته و کوفته از خط مقدم برگشته بود و
برای فرماندهی پیغامی داشت. هنوز موهای روی
صورتش کامل در نیامده بود. برای آنکه لبخندی
روی لبش نشانده باشم، پرسیدم: «اسمت چیه؟»
گفت: «عباس»
گفتم: «حالا چرا عباس؟»
لبخندی زد و گفت : «چرا نداره! اسم مولامو روی
خودم گذاشتم. میخوام مثل اون باشم.»
□□□
کسی صدایم کرد. صدایش آشنا بود.
پرسیدم:«تویی عباس؟»
گفت: «آره خودمم.» و صدای بغض آلود و لرزانش
را شنیدم که گفت: «چشماتو کجا جا گذاشتی؟»
گفتم: « چشم میخوام چه کار؟ بیا بغلم بی
معرفت دلم برات تنگ شده.»
و دست هایم را باز کردم و خودش را در آغوشم
انداخت.
دستهای من دورش حلقه بود و دست های او نه.
گفتم : « تو دست ها تو کجا جا گذاشتی؟»
گفت: «تو خط مقــدم، مثـل... مثـل مولام عباس (علیه
السلام)»
مهدی رضایی – تهران
نگاشته شد بتاریخ
نهم اسفندماه سنه هزار و سیصد و هشتاد و نه شمسی |