دلواپسی
خم شد.
چیزی از زمین برداشت.
باز خم شد.
چیزی از زمین برداشت.
دوباره و چندباره.
نزدیک رفتم به پرسش.
نگاه کرد به آتشهای فراوان سپاه دشمن.
فرمود: «فردا کودکانم در این بیابان، پی پناهی
میدوند.»
دستهایش پر بود از خارهای بیابان.
شب عاشورا بود.
عطیه رحمانی –
تهران
نگاشته شد بتاریخ
سی ام بهمن ماه سنه هزار و سیصد و هشتاد و نه شمسی |