سر خُمّ مِی
سلامت
وقتی جعفر
دیدش... نشناخت... انگار چهل روز، چهل سال طول
کشیده بود!
هر چهار پسر... هر چهار بار... همه به در
خیمهاش خیره شده بودند... اصلاً گوشه خیمه را
هم کنار نزد که دسته گلهای پرپر شدهاش را
ببیند!
نکند که یک قطره عرقِ شرم بر پیشانی فرمانده
بنشاند.
آرمان شمس – تهران
نگاشته شد بتاریخ
نهم بهمن ماه سنه هزار و سیصد و هشتاد و نه شمسی |